داستان مجنون وصحرانورد

ساخت وبلاگ

میگن روزی صحرانوردداشت  توصحرامی رفت تااین که توی راه با مجنون برخوردازمجنون پرسید ی مجنون توتوی این صحرا چیکارمی کنی مجنون گفت توبه من چیکارداری برو منو ول کن من دیوانه ام بامن کاری نداشته باش صحرانوردمیگه من دیدم که مجنون دراون کرمای صحرا داشت باانگشتاش یه چیزیومینویسه اون صحرا نورد به مجنون گفت بگو داری چیکار می کنی مجنون گفت مشق لیلا می کنم خاطر خود راتسلامی دهم بله زبان مجنون ازگفتن لیلا لیلا خوشک شده بود وبه همین دلیل  مجنون داشت با انگشتاش اسم لیلا رامی نوشت یعی نی اونقد عاشق لیلا بو د که با گفتن لیلا زبانش خشک شده بود

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶ساعت 18:22&nbsp توسط عبدالغفور  | 


بنده عبدالغفور بادافره هستم می خوام یه داستان خوب بکم...
ما را در سایت بنده عبدالغفور بادافره هستم می خوام یه داستان خوب بکم دنبال می کنید

برچسب : وصحرانورد, نویسنده : gafor13760 بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 18:04