داستان

ساخت وبلاگ
با سلا م می خوام امرو براتو یه داستون بگم داستون زندگی اقا غلام  این اقا غلومه ما یه بیکار الاف بود یه روز از خونه خودش  اومد بیرون گفت من میرم از این جایه جای دور یه جای که هیچ کس اوجا نرفته باشه اقا غلا م با پاپیاده از خونه زد بیرون گفت من امروباید یا بمیرم یا یه اتفاقی بیوفته توزندگیم که خوش حال بشم یا به زند منو امید واربکنه ازخونه که اوم بیرون پاشو که از خونه ننه جونش گذاشت بیرون دید نه هیچ اتفاقی قرانی برای من بیوفته رفت توکوچه نه همه چی معمولی بسیار کسل کننده بود براش ولی وقتی اومد تو خیابون دید یه دختر خوشکل امد جلوش بهش گفت سلام اقا غلومه گفت اینه شانسه من دختره گفت ببخشید اق من می خواستم ادرسو بپرسم ازتون این ادرسو بلدین گفت بله چرا بلد نباشم خوب کجاست بگوداره دیرم میشه گفت دوتا خیابون پاین تر دختره مبایلش زنگ خورد گوشی شوبلند که کرد بعد چن ثانیه دختره گفت نمی خوام برم جای قرار خدا حافظ کنسله قراره من با غلام خداحافظی کردورفت غلام دید توخیابون ماشینادارن میانومیرن همه چی مثه گذشته عادی ومعملی بود همش توخیا بونا داشت قدم میزد بعد همه چی عادی بو ظهر شد اما هیچ اتفاقی برای اقا پسر نیوفتاد هیه داشت می رفتو می رفت تا این که یه کدا با لباسای پاره اومد جلوش واستاد بهش گفت اقا سلام من یه گدام گرسنم پولم ندارم چیزی بخورمه به من کمک کن خدابهت ایشا لله همه چی میده اقا پسره گفت اره میده ولی به من نمی ده کدا گفت نه چرا ند خدا به همه هرچی بخوان مید ه بعد اقا غلام بهش یه بوس خند زدو گفت اقا به شما چی داده گدا گفت به من همه چی داده  همه چی غلام گفت مثلا چی بهت داده که به داده هات می نازی گفت مگه نمی بینی دارم جلوت حرف میزنم بیشتر از این چی بهم بده گفت این که چیزی نیست غلام گفت چرا گدای میکنی گدا کفت تا شیکمه خودمو سیر بکنم  گفت خدا که بهت همه چی داده گفتی تو حتی نمی تونی شیکمتو پربکنی چطو ر میگی همه چی دارم گفت اقا پسر من سالمم سلامتی یه نعمتیه که هرکسی نداره گفت اره همه سلامتیو ندارن گفت اره همه سلامتیوندارن غلام گفت پس چرا گدای میکنی توکه همه چی داری نباید گدای بکنی گدا بهش گفت ول کن برو اگه پول میدی بده بد ه اقا غلام از چیبش همه پولشو دادبه گداهه ولی گدا قبول نکرد که همه پولشوبگیره گدا گفت چرا همه پولتو میدید به من من فقط پوله غذا مو خواستم تا دله سیر غذا بخورم ولی غلام همه پولاشو دادبه اقا گداهه بعد از این که غلام پولوبه گدا دادگدا گفت من امروز کلی گدای کردم اما هیچ کس به من کمک نکرد ولی توبهم کمک کردی پس من بهت یه ادرس میدم بیا اونجا باشه اگه امدی  پیش ما به این ادرس برامن غذابیار باشه پس برام یه خورده غذابیار باشه بعد گدا پول غذاشو ورداشت بقیمانده پولو دادبه غلام بعد گدا رفت وقتی گدا رفت گداهه روتوتصور خودش می اود  که چطور یه ادمه با این وظیت میگه من همه چی دارم یه کسی که لبا سه تنش پاره باشه غذا واسه خوردن نداره چطور میگه من همه چی دارم بعد غلام هیه می چرخید تا این که عصر شود دید یه پسره از ماشین اومد بیرون ازون ماشین خفنا داشت یه عینکم زده بود یه جن نفر  اومدن جلو پسر به پسره یه هول  دادن ماشینشو دوزیدن اقا پسر ه هم امد جلو غلام بهش گفت اقا من پولام تو ماشین بود الانم هیچی پول ندارم الانم داره شب میشه من باید برم بهم یه کم پول بده تا برم خونه غلا م گفت باشه یه مقدار پول بهش داد اقا پسره هم  رفت سواریه ماشین شد رفت غلام که گفت حلا که شب شد هیچ اتفاقی برام نیوفتاد پس برم خود کشی بکنم واز خودم بکوشم راحت بکنم رفت رو پل ابر یا پل هوای رفت بالاش واستا می خواست خودشواز بالا پرت بکنه رفت بلا دید یه دختر روپل واستا د می خواد خودشو بکوشه تا اون دختره رودید جا خورد دید همون دختریه که ادرس خواسته بود ازدختره پرسید ها ن چیه چرا اومد این بالا دختره گفت تو چرا ومدی مخوای ردشی بری برو پسره گفت من کاردارم اینجا دختره گفت چی کار پسره گفت شاید با ورنکنی ولی من اومدم واسه خود کوشی تا خودموبکوشم دختره گفت چرا غلام گفت خستم ازاین زندگی می خوام برم یه جای خوب بهتر دختره گفت کجا جهنم می خوای بری اون جا گفت اره شاید جهنم بهتر از دنیا باشه ادم اونجا عذابشو می کشه دیگه هیچ  دردی ند اره  غمی نیست همین دختره گفت منم می خوام خود کوشی بکنم غلا م گفت عجب تو چرا حالا می خوای خودتو بکوشی دختره گفت به توچه می خوام خودموبکوشم دیگه سوال پیچ نکن منو چون با با م برام ماشین فلان فلان  نمی خره می خوام خودمو بکوشم غلام گفت ای بابا فقط همین گفت اره ویه چیزه دیگه که نمی تونم بگم بهت غلام گفت بگودیگه من که دارم میمیرم بگو گفت نه غلام رفت بالا ازمیله ها می خواست  بپره که  یه هو به این فکر افتاد ای وای من به یه کسی قول دادم غذا براش ببرم حد اقل یه کار خوب بکنم بمیرم اونم گفت باشه منم میام بهات ولی با پول من براشون میخریم غذارتامن یه کار خوب بکنم رفتن با هم دیگه تو یه محله خفن ادرس داده بود گداهه غلام فکرد شب شاید اومده این جا تا یه جای  پولی چیزی از پول دارا بگیره بخوره دختره گفت این که محله ماست داشتن می رفتن دید یه کسی واستاده کناره یه خونه  خفن  دختره گفت این خونه ماست اینم که واستاده بابامه دختره تعجب کرد پسره هنگ کرد اقا گدای پولدار  داستانه واقعی (نیم کنداکی) ما هم غلومو که دید با غذا ودخترش دغارن میان خوشحال شد وقتی رسیدن اونجا گفت من با پدرم حرف نمی زنم غذای پدرمو تحویل بده  بیا غلام گفت این پدره گدای شما که نمو تونه براتون ماشینه فلان fبخره که دختر خندید واستاد تا این که غلامم رفت یه سلا م علیکی کردو گفت ها اقای گدای همه همه چی دار چیه منو گزاشتی سرکار  .....

 

بنده عبدالغفور بادافره هستم می خوام یه داستان خوب بکم...
ما را در سایت بنده عبدالغفور بادافره هستم می خوام یه داستان خوب بکم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gafor13760 بازدید : 107 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 13:04